صدایت را بالا ببر اما نه آنقدر که تمام باورهای قدیمی ام از حد باز گشته شوند قرارمان باشد که بی خیال تمام مصیبت های
فردا اتمام رفتن ها و هرگز نماندن ها هوای بارانی هم را داشته
باشیم قرارمان باشد که لیوان مان نیمه خالی نداشته باشد
بیا قرار بگذاریم که انتهای هر دعوا جای چمدان دست هم را بگیریم
و د آغوش یکدیگر قدم بزنیم تا دل چمدانها از مقصدها آلزایمر گرفته پر نشود می دانی
ابری که می شدی زیر بارانت می نشینم تا خیس اشکهایی شدم که تو را آفتابی
می کند تو بارانت را روی من بگیر بی منت و من عذر تمام چترها را می خواهم
می نشینم مادامی که زیر آسمان تو قدم بزنم
آفتابی و بارانی اش یک اندازه به دل این عاشق می نشیند
:: برچسبها:
دلنوشته لحظه قرار عاشقی,
|